مقتول مردی به نام مرتضی احدی بود که در یک شرکت تبلیغاتی فعالیت میکرد. سرگرد از همکارش خواست تا همسر مقتول را به آگاهی احضار کند. همسر مقتول در بازجویی اولیه گفت که هفت سال است ازدواج کرده و همسرش با هیچکسی دشمنی و اختلاف نداشته است…. و حال ادامه داستان.
همسر مقتول در اتاق سرگرد بود و به سوالات او و سروان پاسخ میداد.
سرگرد گفت: درآمد همسرتون چطور بود؟ از این نظر مشکل داشتین یا نه؟
زن جوان گفت: درآمدمون معمولی بود. من شکایتی نداشتم. البته مستاجریم.
سرگرد گفت: منظورم اینه که ممکنه به خاطر پول درگیر کار خلاف شده باشه؟
زن جوان گفت: اصلا. مرتضی اهل کار خلاف نبود. راستی من کی میتونم کارای دفن مرتضی رو…..
یکباره گریست و نتوانست جملهاش را کامل کند.
سروان گفت: به احتمال زیاد فردا کار پزشکی قانونی تموم بشه و جسد او تحویلتون بدن. الان هم میتونین برین.
زن جوان اشکهایش را پاک کرد، کیفش را برداشت و به سمت در رفت اما برگشت و رو به سرگرد کرد و گفت: قاتل مرتضای منو پیدا کنین. خواهش میکنم.
سرگرد با اشاره سر تایید کرد و زن جوان از اتاق خارج شد.
سرگرد گفت: برو محل کارش. شاید اونجا بشه چیزی پیدا کرد.
سروان گفت: باشه الان میرم.
سروان از اتاق خارج شد و یکی از همکارانش را صدا زد و گفت: مهدوی؟
افسر جوان چاقی از انتهای راهرو بهسرعت خودش را به سروان رساند و گفت: بله قربان.
سروان گفت: باید بریم جایی. سریع ماشینو روشن کن.
مهدوی تلاش کرد خودش را بهسرعت به پارکینگ برساند.
ماشین مقابل شرکت توقف کرد و سروان نگاهی به نشانی که در موبایلش داشت، کرد و گفت: همینجاست.
سروان پیاده شد و به مهدوی گفت: من میرم بالا. تو هم همین اطراف پارک کن و بیا.
سروان وارد شرکت شد و به اطراف نگاه کرد. پیرمرد آبدارچی با سینی چای از اتاقی خارج شد و با دیدن سروان گفت: بفرمایین. با کی کار دارین؟
سروان کارت شناساییاش را به او نشان داد و گفت: سروان محمدی هستم. میخوام رئیس شرکت رو ببینم.
پیرمرد آبدارچی به اتاق دیگری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: بفرمایین تو.
سروان پرسید: این شرکت منشی نداره؟
پیرمرد گفت: داره. خانوم رفاهی اما زایمان کرده نمیاد.
سروان از پیرمرد تشکر کرد و به سمت اتاق رئیس رفت. چند ضربه به در زد و وارد شد.
مرد میانسالی از پشت میز بلند شد، با احترام به سمت سروان آمد، با او دست داد و گفت: امیری هستم. خوش اومدین. بفرمایین. در خدمتم.
سروان روی صندلی مقابل او نشست.
امیری گفت: فکر کنم اومدن شما به فوت همکارمون مرتضی احدی مربوط میشه. درسته؟
سروان با اشاره سر تایید کرد و گفت: البته ایشون فوت نکردن. به قتل رسیدن.
امیری گفت: واقعا متاسفم. کارمند خوبی بود. آدم خوشاخلاق و کاریای بود.
سروان پرسید: کارش اینجا چی بود؟
امیری گفت: حسابدار بود اما چون ظاهر خوبی داشت و آدم بااستعدادی هم بود، توی بعضی از تبلیغات بازی هم میکرد.
سروان که با دقت به امیری نگاه میکرد، گفت: چند وقته که میشناسینش؟
امیری گفت: چند سالی هست که با ما کار میکنه. البته دقیقشرو منشی میدونه که یکی دو ماهی مرخصیه.
سروان گفت: اینجا با کسی رفاقت داشت؟
امیری گفت: احدی با همه رفیق بود. آدم پرانگیزهای هم بود. همه از کار و اخلاقش راضی بودن. اصلا باورم نمیشه کسی بتونه اونرو کشته باشه.
سروان گفت: به نظرتون کی میتونه اونو کشته باشه؟
امیری گفت: نمیدونم. واقعا نمیدونم.
سروان کارتی از جیبش درآورد، آن را به امیری داد و گفت: اگه چیز خاصی هرچقدر بیاهمیت یادتون اومد با من تماس بگیرین. میخوام با کارمنداتون هم صحبت کنم.
امیری گفت: بله بفرمایین.
سروان و امیری از اتاق خارج شدند. او مهدوی را دید که گوشهای ایستاده و اتاق فیلمبرداری را تماشا میکند.
سروان نگاهی به او کرد و گفت: مهدوی چی کار میکنی؟
مهدوی دستپاچه شد و گفت: هیچی قربان، داشتم اینجارو نگاه میکردم. آخه من این آقا رو میشناسم. تبلیغ غذای آماده رو میکنه. خیلی هم خوش خوراکه.
امیری لبخندی زد و گفت: مشکلی نیست. اصلا با هم بریم داخل از نزدیک کار مارو ببینین.
هر سه وارد اتاق بزرگی شدند که گروهی در حال کار بودند. امیری با لبخند رو به همکارانش کرد و گفت: بچهها کات بدین. سروان و همکارشون با شما کار دارن.
گروه فیلمبرداری کار را متوقف کرد و با هم پچ پچ میکردند. مهدوی لبخندزنان به سمت بازیگری که میشناخت، رفت و با او سلفی گرفت.
سروان او را صدا کرد و گفت: مهدوی؟ یکی یکی آقایون رو بیار پیش من.
سروان گوشهای از سالن پشت یک میز نشست و دفترچه و خودکار را درآورد و یکی یکی با آنها صحبت کرد.
اولین نفر فیلمبردار جوان بود. مقابل سروان نشست و به سوالات او پاسخ داد.
سروان گفت: چند وقته مرتضی احدی رو میشناسی؟
رضا گفت: دو ساله من اومدم این شرکت. از همون روز اول باهاش رفیق شدم. سروان گفت: فکر میکنی کی اونو کشته باشه؟
رضا با تعجب گفت: کشته؟ پس درست شنیده بودم.
سروان پرسید: از کی شنیدی؟
رضا گفت: از بچهها.
سروان با جدیت گفت: از کی؟
رضا گفت: از بابارحیم آبدارچی. از دیروز که سر کار نیومد، نگرانش شدیم. بابارحیم به خونهاش زنگ زد، خانومش خبر داد. راستش وقتی شنیدم، خیلی تعجب کردم. چون مرتضی با همه رفیق بود. هیچ وقت با کسی دشمنی یا دعوا و اختلاف نداشت.
سروان گفت: دیگه چی ازش میدونی؟
رضا گفت: چیز زیادی نمیدونم. ما فقط همکار بودیم اما با جمشید بیشتر رفیق بود و رفت و آمد خانوادگی داشت.
سروان گفت: خیلی خب. میتونی بری. به جمشید بگو بیاد.